مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبار آلود و دور با خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ز امروزها دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای نور گونه هایم همچو مرمرهای سرد ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد و درد
خاک می خواند مرا مردم به خویش می رسند از ره که در خاکم نهند آه شاید عاشقانم نیمه شب گب بر روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسر می روند پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خوند روزی کاغذها و دفتر های من
در اتاق کوچکم پا می نهند بعد من با یاد من بیگانه ای در بر آیینه می ماند بجای تار مویی نقش دسته شانه ای