عاشـقم ، سوخـته ام، وا بـگذارید مرا
لحـظه ای با دل شـیدا بـگذاریـد مرا
من در افـتاده ام از پـا ای همـسفـران
بـبرید از من و تنـها بـگذاریـد مـرا
سرنوشت من ودل بی سرو سامانی بود
بـقضا و قـدر اینـجا بگـذاریـد مـرا
عـاقـلان راه سلامـت بـشما ارزانـی
منـکه مجنونم و رسـوا بـگذاریـد مـرا
خسته و کوفته از شور و شر زندگیم
یکـدم آسوده ز غوغـا بـگذاریـد مـرا
دل دیوانه ی عاشـق نشود پنـد پذیـر
بهـتر آنسـت بـخود وا بـگذاریـد مـرا
نیست کاری بـشما مردم فرزانـه مـرا
وا بـگذاریـد دمی با دل دیـوانـه مـرا
خودپرستی زشما دوست پرستی ازمن
غم جـان است شما را غـم جانانه مـرا
کاش درآتش حسرت بگدازد چو شمع
آنکه در آتش غم سوخت چو پروانه مرا
یاد آن شب که به دیوانگیـم قهـقهه زد
ریخت آن سلسله ی زلف چو بر شانه مرا
گر نگشتی به مراد دلم ای، چرخ مگرد
بی نیـاز از تو کنـد گردش پـیمانه مـرا
عاقـلان عیـب من از باده پرستی مکنید
عالمی هست در این گوشه ی میخانه مـرا
مسـتم ای رهرو هشـیار ز خـاکم بردار
یـا به میـخانه رسان یـا بـدر خـانـه مـرا
«اطهری» نالم از آن چشم فسونگر؟حاشا
دل مـن کرد بـه دیـوانـگی افسـانـه مـرا
ای غنچه ی دمیـده ی من یک دهن بخند
خورشید من!ستاره ی من ! باغ من ! بخند
افسرده خنده بر لب گل پـیش روی تو
ای خرمـن شکوفه و گل ، ای چمـن بخند
ای گرمپوی گرم تر از عطـر گل ، برقص
ای خـوبـروی خوبـتر از نسـترن بـخند
تا خون نور در رگ شب های مـن دود
یک لحظه ای سپیده ی سیمین بدن بخند
ای خنده های دلکش و روشنـگرت مرا
تنـها ستـارگان شـب زیـستـن ، بـخند
وی نـاز خنـده ی تو شکوفانـده بر لبـم
همـچون بهار ، اینـهمه باغ سخن ، بخند
جوانی شمع ره کـردم که جـویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گـم کردم جـوانـی را
کنون با بار پـیری آرزومنـدم که برگـردم
بدنبـال جـوانی کـوره راه زنـدگـانـی را
بیاد یار دیـرین کاروان گمـکرده را مـانم
که شب در خواب بیند همـرهان کاروانی را
بهـاری بود و ما را هم شبـابی و شـکر خـوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون خزانی را
سـخن با من نمیـگویی الا ای همـزبـان دل
خدا را با که گویم شـکوه ی بی همـزبانی را
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزاندیده
بپای سـرو خود دارم هوای جـانفشـانی را
بچشـم آسـمانـی، گردشـی داری بـلای جـان
خدا را بر مـگردان این بـلای آسـمانی را
نمیری«شـهریار» از شعر شـیریـن روان گفتن
کـه ا ز آب بقـا جویـند عمـر جـاوانی را
غنای غم
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم غمی که خدا میدهد به دل
گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ
از اشک چشم نشوونما میدهد به دل
این صبر تلخ و نغمه شیرین طبیب ماست
با اشک شور خودکه شفا میدهدبه دل
چون شیر مادران که بود مستحیل خون
غم هم به استحاله غذا مید هد به دل
غم صیقل خداست زما مگیر
این جوهر جلی که جلا می دهد به دل
دل ما اونقدره پاره است
موندنش مرگ دوباره است
آسمون سینه ما خیلی وقت بی ستاره است
هیمینی که باقی مونده
واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه ها مو بردن
آخرینش ام تو بکن
نمیخوام بگذره عمری
خسته شی واسه فریبم
یقه تو نمیگیره هیچ کس
آخه من این جا غریبم
بزن و برو عزیزم
مثل هر کس که زدو برد
طفلی این دل که همیشه به گناه دیگرون مرد.