وقتی معلم پرسید عشق چند بخشه سریع دستم را بالا بردم و گفتم یک بخش ولی از وقتی تو رو شناختم فهمیدم عشق سه بخشه
قول بزرگ خداوند : اگر کسی تنها به من وبه من بیندیشد و همیشه وهمیشه و همه جا مرا ستایش کند هر آنچه که ندارد به او خواهم بخشید واز آنچه دارد مراقبت خواهم کرد
..............
زندگی در گرو خاطره هاست ؛ خاطره ها در گرو فاصله هاست ؛ فاصله ها تلخ ترین خاطره هاست
.............
دنیا را بد ساخته اند ......... کسی را که دوست داری،تو را دوست نمی دارد . کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند و این رنج است ... زندگی یعنی این.... "دکتر علی شریعتی
...........
شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینجور نوشت
هر گلی هم باشی
چه شقایق چه گل پیچک و یاس ؛ زندگی اجبارست
..........
تسخیر یک کشور بزرگ از تسخیر قلب کوچک یک زن آسانتر است ( ناپلئون بناپارت
..........
اگر کسی می گوید که برای تو می میرد دروغ میگوید!!! حقیقت را کسی میگوید که برای تو زندگی می کند
............
کاش می شد اشک را تهدید کرد مدت لبخند را تمدید کرد کاش می شد از میان لحظه ها لحظه دیدار را نزدیک کرد
...........
ازم پرسید منو بیشتر دوست داری یا زندگی تو؟ خوب منم راستش رو گفتم، گفنم زندگیمو
............
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند
!ازم نپرسید چرا؛ گریه کرد و رفت اما نمی دونست که اون خودش زندگیمه!)ابوالقاسم لاهوتی
نکردی رحم و رفتی، صبر وتابم را کجا بردی؟
زدل آسایش و از دیده خوابم را کجا بردی؟
تو رو گرداندی و در چشم من تاریک شد دنیا
چه کردی بی مروّت آفتابـم را کجا بردی؟
///////////////////
وقـتـیکه تو آمـدی به دنیـا عریـان
جمعی به تو خندان و تو بودی گریان
کاری بکن ای دوست که وقت رفتن
که تو خنـدان باشی و جمعی گریان
..........................................
آبروی اهل دل از خاک پای مادر است
هرچه دارند این جماعت از دعای مادر است
آن بهشتی که قرآن میکند توصیف آن
صـاحب قرآن بـگفـتا زیر پای مادر است
چه گرمی،چه خوبی،شرابی؟چه هستی؟
بهـاری؟ گلـی؟ ماهـتابـی؟ چه هستی؟
چه هستی که آتــش بجـانـم کشیدی
سرود خوشی؟ شعر نابی؟ چه هستی؟
چه شیرین نشسـتی به تخـت وجودم
خـدا را ، غمـی؟ التهـابی؟ چه هستی؟
فروغی کـه از چشـم من میگریزی؟
و یا ای همه خوب ، خوابی؟چه هستی؟
شدم شـاد تا خنـده کـردی بـرویـم
تـو بخـت منـی؟ ماهـتابی؟ چه هستی؟
لب تشـنه ام از تـــو کامی نگیــرد
فریـبی؟ دروغـی؟ سرابـی؟ چه هستی؟
تـــــو از دختـران تـرنـج طـلایـی؟
و یـا از پـریــهای آبــی؟ چه هستی؟
ترا از تو میپرسم ای خوب خاموش
چه هستی؟ خدا را جوابـی ، چه هستی؟
مجویـید در من زشادی نشانه
من و تا ابد ایـن غم جاودانه
من آن قصه ی تلخ درد آفرینم
که دیگر نپرسند از من نشانه
نجوید مرا چشم افسانه جویی
نگویـید مـرا قصـه گوی زمانه
من آن مرغ غمگین تنها نشینم
که دیگر ندارم هوای ترانه
ربودند جفت مـرا از کنارم
شکسـتند بال مـرا بی بـهانه
من آن تک درختم که دژخیم پاییز
چنـان کوفـته بر تنم تازیانه
که خفته است در من فروغ جوانی
که مرده است در من امید جوانه
نه دسـت بهاری نوازد تنـم را
نه مرغی به شاخم کند آشیانه
من آن بیکران کویرم که در من
نیفشانده جز دست اندوه ، دانه
چه میپرسی از قصه ی غصه هایم؟
که ازمن تراخودهمین بس فسانه
که من دشت خشکم که در من غنوده است
کران تـا کـران حسـرتی بـیکرانـه
آمدی جانم به قربانـت ولـی حالا چـرا؟
بیـوفـا حالا که من افتـادم از پا ، چرا ؟
نوشـدارویی و بعد مـرگ سهراب آمـدی
سنگـدل این زودتر میـخواسـتی، حالا چرا ؟
عمر ما را مهلت امـروز و فردا ی تو نیست
من که یک امـروز مهمان توام، فـردا چرا ؟
نـازنیـنـا ما به نـاز تو جـوانـی داده ایـم
دیـگر اکنـون با جوانـان ناز کن، با ما چرا ؟
آسمان چون جمع مشـتاقان پریشان میکند
در شـگفتـم من نمیـپاشـد ز هـم ، دنیا چرا ؟
در خزان هجر گل، ای بلـبـل طبع حزین
خامـشی شـرط وفـاداری بـود ، غـوغا چرا ؟
«شهریـار» بی حبیـب خود نمیکردی سفر
این سـفر راه قیـامـت میـروی ، تنـها چرا ؟