عاشقانه

تواضع نردبان بلندی است

عاشقانه

تواضع نردبان بلندی است

روز دختر(ولادت حضرت معصومه)


زائری دل شکسته ام آه معصومه جان سلام
دل به مهر تو بسته ام بانوی مهربان سلام
ای ضریحت حریم مهر یاد سبزت شمیم دل
نام پاکت نسیم مهر رحمت اسمان سلام
روی تو قبلگاه دل لطف تو شمع راه دل
آستانت پناه دل ای دل بی دلان سلام
هرکه یکسردلش شکست از طبیبان نظر گسست
آمد رشته بر تو بست ای امید جهان سلام
هم شفا هم شفاعتی هم دعا هم اجابتی
هم ولا هم ولایتی ای زمین را آمان سلام
آنکه مهرتوبرگرفت ورغمت شور شر گرفت
بیکران زیرپرگرفت بر تو تا بیکران سلام



 

ولادت حضرت معصومه و روز دختر بر همه ی دختران مبارک باد

بعضی دیگر از رباعیات خیام

برخیز و بیا بتا برای دل ما     حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم     زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

***

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را     حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه     بسیار بتابد و نیابد ما را

***

قرآن که مهین کلام خوانند آن را     گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم     کاندر همه جا مدام خوانند آن را

***

گر می نخوری طعنه مزن مستانرا     بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری     صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا

***

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا     چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک     نقاش ازل بهر چه آراست مرا

***

مائیم و می و مطرب و این کنج خراب     جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب     آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

***

آن قصر که جمشید در او جام گرفت     آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر     دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

***

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست     بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست     تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

***

اکنون که گل سعادتت پربار است     دست تو ز جام می چرا بیکار است
می‌خور که زمانه دشمنی غدار است     دریافتن روز چنین دشوار است

***

امروز ترا دسترس فردا نیست     و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست     کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

***

ای آمده از عالم روحانی تفت     حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای     خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت

***

بعضی رباعیات خیام

در کارگه کوزه‌گری کردم رای     در پایه چرخ دیدم استاد بپای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر     از کله پادشاه و از دست گدای

***

در گوش دلم گفت فلک پنهانی     حکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدی     خود را برهاندمی ز سرگردانی

***

زان کوزه‌ی می که نیست در وی ضرری     پر کن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری     خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گری

***

گر آمدنم بخود بدی نامدمی     ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب     نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

***

گر دست دهد ز مغز گندم نانی     وز می دو منی ز گوسفندی رانی
با لاله رخی و گوشه بستانی     عیشی بود آن نه حد هر سلطانی

***

گر کار فلک به عدل سنجیده بدی     احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی بکارها در گردون     کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی

***

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری     تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو     بر چرخ نهاده ای چه می‌پنداری

***

هنگام صبوح ای صنم فرخ پی     برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی     این آمدن تیرمه و رفتن دی

برف میبارد

 

برف میبارد به روی خارو خاراسنگ

کوهها خاموش دره ها دلتنگ

راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

برنمیشد گر زبام کلبه ای دودی

یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیاورد

رد پاها گر نمیافتاد روی جاده ها لغزان

ما چه میکردیم در کولاک دل آشفته دم سرد

آنک آنک کلبه ای روشن

رویه تپه رو به روی من

در گشودندممهربانیها نمودندم

زو د دانستم که دوراز داستان خشم و برف و سوز

 قصه میگوید برای بچه های خود عمو نوروز

آری آری زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرین پا بر جاست

گر بیافروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست

همای

این"می"چه حرامیست که عالم همه زان میجوشند 


  یک دسته به نابودی نامش کوشند 


  انان که بر عاشقان حرامش کردند 


 خود خلوت از آن پیاله ها مینوشند 



 آن عاشق دیوانه که این خمارمستی را ساخت 
 

 معشوق وشراب و"می"پرستی راساخت 


 بی شک قدحی شراب نوشیدو از آن 


 سرمست شد این جهان هستی راساخت


 شعر از همای