مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبارآلود ودور
یا خزانی خالی از فریاد وشور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای زامروزها دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد ودرد
مرا مادر کفن پوشان ز جسم پر گناه من
مرا آهسته خاکم کن تو ای تنها پناه من
مکن بر مرگ من زاری برو آهسته خواب امشب
که شد یک لات آواره جدا از این جهان امشب
...................
از آن زمان که آلوده گشت دست حضرت قابیل به خون حضرت هابیل
آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود
زمان گشت و گشت و گشت ای دریغا آدمیت بر نگشت
..................
هر کس بد ما به خلق گوید
ما سینه ی او نمیخراشیم
ما خوبی او به خلق گوییم
تا هردو دروغ گفته باشیم
...................
یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه
یک روز رسد نشاط به اندازی ی دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز
در سایه ی کوه باید از دشت گذشت
شاید اشتباهه اما عاشقا دروغ می گن
ادمای مهربون و با وفا دروغ می گن
اونا که می گن که تا همیشه دیوونتونن
بذا بی پرده بگم که به شما دروغ می گن
اونا که می ان به این بهونه ها که اومدن
از توی شهر قشنگِ قصّه ها دروغ می گن
اونا که فدات بشم تکیه کلامشون شده
به تموم آسمونا به خدا دروغ می گن
اونا که با قسم و آیه می خوان بهت بگن
تا قیامت نمی شن ازت جدا دروغ می گن